87/1/19
11:28 ع
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
بسیار یاد کردن خدا و بر من صلوات فرستادن، موجب برطرف شدن فقر مى شود.
با توجه به روایت فوق، داستان زیر را تقدیم مى داریم. توصیه مى کنیم که قبل از مطالعه به نکات زیر توجه نمایید:
1ـ شکى نیست که اذکار، خواص و فوایدى بسیار دارد. طبق روایات رسیده از معصومین علیهم السلام، ذکر صلوات نیز چنین است. یکى از فواید آن، رهایى از فقر و تنگدستى است. ناگفته پیداست که: نتیجه بخشیدن آن، شرایطى دارد. یکى از شرایط آن، چگونگى حالتهاى روحى، نفسى و معنوى انسان است. با این بیان، ذکر شخصى به ثمر مى رسد که قبلا زمینه لازم را فراهم کرده باشد. به عبارت دیگر، نباید توقع داشت که بدون ایجاد زمینه، تکرار اذکار به نتیجه مطلوب برسد.
2ـ به ثمر رسیدن ذکرها، در سایه تلاش و جدیت انسان است. به عبارت دیگر، به نتیجه رسیدن آنها با تنبلى و تن پرورى منافات دارد و نباید از تلاش و کوشش در کسب معاش دست کشید و با تکرار اذکار، به کنجى نشست و به امید این که خداوند، روزىمان را مى رساند، از کار و تلاش دست برداشت.
مرد خواب و خوراکى نداشت. مادام که سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش مىآمد؛ آشفته و غمناک مىشد. ظاهر رنجور و گونههاى ترک برداشته آنها، آزارش مىداد. همین طور شکوههاى بىوقفه همسرش که خواب و خیالش را ربوده بود.
آن روز، مثل همیشه، در چوبى حیاط را به هم زد. راه کوچه باریک محله را در پیش گرفت. نمى دانست کجا مىرود؟ ولى گام هایش بسى بلند و کشیده بود. گاهى به اطرافش چشم مى دوخت تا شاید مشکل گشایى بیابد. از چند کوچه باریک و کم عرض گذشت. به چهارراهى نزدیک شد که معمولا از جمعیت موج مى زد. در آن سوى چهار راه، مسجدى قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و کوچک بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالى نبود. گاهى واعظى به منبر مىرفت و به پند و اندرز مردم مى پرداخت. آن روز نیز واعظى بر فراز منبر، در حال سخنرانى بود. جمعیتى گرد آمده بودند و به سخنان او گوش مى کردند. "سعید" نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانى، پیرامون فقر و راههاى خلاصى از آن سخن مى گفت. بیان شیرین و رسایى داشت. چیزى نگذشت که سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیکى مىکرد. به نظرش رسید که روحانى، او را مىشناسد و حرفهاى دلش را بازگو مىکند. ولى این طور نبود؛ سخنان روحانى، حرف دل بسیارى از مردم بود. او در بخشى از سخنانش گفت:
"در فرستادن صلوات، کوتاهى نکنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش برکت مىیابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزىاش را مى فرستد."
این سخن گرچه براى سعید تازگى داشت، ولى به نظرش آسان بود. از خودش پرسید:
پس تا حالا چرا به این راه ساده، فکر نکرده بودم؟!
سخنان روحانى تمام شد، اما فریادهاى هماهنگ "صلوات" تمامى نداشت. صلواتها، رسا و پى در پى بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلىها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لبهایش مى جنبید. لحظهاى زمزمه اش قطع نمىشد. مثل این که صلوات، آن سوى لبهایش پنهان شده بود.
سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانى از دل و ذهنش بیرون نمى رفت:
"... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزىاش را مى فرستد."
از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانى و گرسنه بچهها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه اى افتاد. مکان ترسناکى بود. گویى در و دیوارهایش با انسان سخن مىگفت. سخن از گذشتههاى دور؛ سخن از آنهایى که آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگها و خاکهاى تلنبار شده کف خرابه، راه رفتن را مشکل ساخته بود. اضطراب خفیفى، وجود سعید را فراگرفت. لحظه اى در خودش فرو رفت. سنگى به پایش اصابت کرد. اول لرزید و بعد، کمى احساس درد کرد. چیزى به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه کرد. چشمش به سنگى افتاد که در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاکى رنگ، توجه اش را جلب کرد. حس کنجکاوىاش بیدار شده بود. گامى به عقب برگشت. از فاصله کمتر، چشم دوخت. بخشى از یک ظرف قدیمى به چشمش افتاد. به آرامى خاکها را کنار زد و بعد کوزه کوچکى از دل خاک، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند مى زد. احساس تشنگى مىکرد. لبهاى خشکیدهاش تکان مىخورد. خاکهاى سطح کوزه را فوت کرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه کوزه با گِل بسته شده بود. گِلهاى دهانه کوزه را بیرون آورد. به آرامى دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صداى شادىآورى در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سکههاى طلا بود. نور طلایى رنگ سکه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیالآور مىنمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتى مات و مبهوت به سکهها نگاه کرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازى گرفته بودند. به فکر فرو رفت. در عالم گذشتهاش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانوادهاش، خاطرش را آشفته کرد. از این که نتوانسته بود شکم بچههایش را سیر کند، غصه مىخورد؛ از این که در مقابل تقاضاهاى آنها چارهاى جز سکوت نداشت، زجر مىکشید.
به خود آمد. چشمش به سکهها افتاد. لبخندی شیرین، روى لبهاى خشکیدهاش، گل کرد. سکههایى را که روى زمین افتاده بود، جمع کرد و داخل کوزه انداخت. کوزه را به سینهاش چسباند. در حالى که صورتش را به آسمان بلند کرده بود؛ لحظهاى چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع کرد به راه رفتن. چند گامى بیش نرفته بود که به یاد سخنان آن روحانى افتاد:
"... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزىاش را مىفرستد."
گامهایش سست شد. کم کم از حرکت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى که یک راه آن به فقر دائمى منتهى مىشد و راه دیگرش به بهرهمند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد:
وعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمینى را نمى خواهم. برگشت. کوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگى که به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه کرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتى دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روى حصیر کهنه اتاقش، رها کرد و بار دیگر در فکر عمیق فرو رفت.
ـ این بار هم که با دست خالى برگشتى؟!
این، صداى همسرش بود که رشته افکارش را پاره کرد. در حالى که لبخندى به لبهایش کاشته شده بود؛ همه چیز را براى همسرش تعریف کرد. همسرش که تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید:
کجاست؟ چرا نیاوردى؟!
ـ نخواستم.
ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمىبینى؟ اگر تو نمىخواهى، گناه ما چیست؟ گناه این بچههاى معصوم ...؟
ـ مطمئنم که خداوند روزىام را از آسمان مى فرستد.
ـ از آسمان؟! آن را کجا گذاشتى؟
ـ همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگ وسط خرابه.
در آن لحظه، همسایه اش ـ که مرد یهودى بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش مىکرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سینه به خاک فرو برده بود. به سنگ نزدیک شد. به آرامى آن را کنار زد. کوزه، برق نگاهش را دزدید. بى صبرانه سنگ را از دل خاک بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فکر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو کرده بود. خیالاتى که تنها با سکههاى داخل کوزه به ثمر مىرسید. او حق داشت که به هیچ چیز فکر نکند جز آن کوزه و سکههاى داخلش. کوزه را برداشت و یک راست خودش را به خانهاش رساند. به تندى در کوزه را باز کرد. بىصبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توام با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجهاش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. درست بود؛ عقربهاى سیاه و زرد رنگ طول و عرض کوزه را مىپیمودند. در کوزه را بست. احساس تنفرى نسبت به کوزه پیدا کرده بود. به فکر فرو رفت. همان جا، کینهاى نسبت به سعید در دلش کاشته شد. در حالى که از چهرهاش شرارت مىبارید، با خود گفت:
حتما مىدانسته که کوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهمیده که من در پشتبام خانه به حرفهاى او و همسرش گوش مىکنم؛ با حرفهاى دروغش، مرا گمراه کرد و گرفتار این مار و عقربهاى کشنده نمود. جواب دشمنىاش را خواهم داد. جوابى که هرگز فراموش نکند!
سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفکرانه او نگاه مىکرد. از این که شوهرش آن همه سکه طلا را رها کرده بود، عصبانى بود. گاهى با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار مىداد. چگونه مىتوانست باور کند که مردش با آن همه فقر، آن همه سکه طلا را رها کرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه کرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزى مىخواند. زن که حوصلهاش تمام شده بود، گفت:
منتظرى که خدا روزىات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یک کارى کن.
سعید دنبال جملهاى مىگشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزى نگفته بود که صداى عجیبى در اتاق پیچید. صدا براى سعید آشنا بود. همان صداى جذابى که در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه کرد. از روزنه کوچک سقف اتاقش، بارانى از سکه مىبارید. حالت عجیبى پیدا کرده بود. خوشحالى توام با حیرت، آب دهانش را خشکانده بود. صدایش در اتاق پیچید:
خدایا! شکرت، شکرت. نگاه کن، نگاه کن، خداوند روزىمان را از آسمان فرستاده است.
همسرش که باورش نمىشد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانى به جمع کردن سکهها پرداخت. صداى گفت و گوى سعید و همسرش به گوش همسایه یهودىاش رسید. او به خودش شک کرد. دست نگه داشت. کوزه را بالا کشید. از دهانه کوچک کوزه، نگاهش را گذراند. عقربهاى باقى مانده، همچنان به یکدیگر تنه مىزدند و از سر و کول هم بالا و پایین مىرفتند. به سعید و همسرش زهرخندى نثار کرد و بار دیگر کوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه کرد. همزمان صداى سعید بلند شد:
بازهم سکه، سکه. خدایا ... خدایا...!
بر شگفتى مرد یهودى افزوده شده بود. به نظرش رسید که سعید و همسرش، عقلشان را از دست دادهاند. براى این که مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیک کرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمىشد. آنچه ریخته بود، سکه بود. سکههایى که با رنگ زرد و فریبنده در کف دستان آن دو موج مىزدند و جرنگف جرنگ صدا مىکردند. با خودش گفت:
حتما من اشتباه کرده بودم!
و ادامه داد:
نه! نه! من اشتباه نکرده بودم؛ هر چه بود، مار و عقرب بود.
از خودش پرسید:
پس چه اتفاقى افتاده است؟
لحظهاى به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پى برد. دانست که این، سرّى از اسرار غیبى است. سرّى که به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت کرد. وقتى سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودى خودش را روى قدمهاى او انداخت. همان دم صدایش که با گریه شوق توام بود؛ در فضا پیچید:
"اشهد ان لا اله الا الله؛ اشهد ان محمدا رسول الله."
سعید نیز گیج شده بود. مىدانست که باران سکه از برکات "صلوات" است. ولى نمىدانست که مسلمان شدن یک نفر یهودى نیز از دیگر برکات آن مىباشد. یک بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه کرد و سکههاى کف اتاق را در ذهنش تداعى نمود. ناخود آگاه بر زبانش جارى شد:
برای استفاده ار موضوعات بلاگ از قسمت : فهرست موضوعی یادداشت ها : بر روی موضوع مورد نظر خود کلیک کرده و سپس در بالای صفحه ی باز شده بر روی آرشیو شده ها کلیک کنید.